داستانک
نوشته شده توسط : علیرضا ودیعی

 

روزی زنی نزد دکتر روانپزشک معروفی رفت و به او گفت که

همسرش نسبت به او و فرزندانش بی تفاوت شده است و او

می ترسد که نکند مرد زندگی اش دلش را به کس دیگری

سپرده باشد . دکتر از زن پرسید : ” آیا مرد نگران سلامتی او و

بچه هایش هست و برایشان غذا و مسکن و امکانات رفاهی را

فراهم می کند ؟! “

زن پاسخ داد : ” آری در رفع نیاز های ما سنگ تمام می گذارد و

از هیچ چیز کوتاهی نمی کند ! ” دکتر تبسمی کرد و گفت :

“پس نگران نباش و با خیال راحت به زندگی خود ادامه بده ! ” دو

ماه بعد دوباره همان زن نزد دکتر آمد

گفت : ” به مرد زندگی اش مشکوک شده است . او بعضی

شب ها به منزل نمی آید و با ارباب جدیدش که زنی پولدار و

بیوه است صمیمی شده است . زن به دکتر گفت که می ترسد

مردش را از دست بدهد . دکتر از زن خواست تا بی خبر به

همراه بچه ها به منزل پدر برود و واکنش همسرش را نزد او

گزارش دهد . روز بعد زن نزد دکتر آمد و گفت شوهرش روز قبل

وقتی خسته از سر کار آمده و کسی را در منزل ندیده هراسان

و مضطرب همه جا را زیر پا گذاشته تا زن و بچه اش را پیدا کند

و دیشب کلی همه را دعوا کرده که چرا بی خبر منزل را ترک

کرده اند .

دکتر تبسمی کرد و گفت : ” نگران مباش ! مرد تو مال توست .

آزارش مده و بگذار به کارش برسد . او مادامی که نگران

شماست ، به شما تعلق دارد . ” شش ماه بعد زن گریان نزد

دکتر آمد و گفت : ” ای کاش پیش شما نمی آمدم و همان روز

جلوی شوهرم را می گرفتم . او یک هفته پیش به خانه ارباب

جدیدش یعنی همان زن پولدار و بیوه رفته و دیگر نزد ما نیامده و

این نشانه آن است که او دیگر زن و زندگی را ترک کرده است و

قصد زندگی با زن پولدار را دارد . ” زن به شدت می گریست و از

بی وفایی شوهرش زمین و زمان را دشنام می داد . دکتر

دستی به صورتش کشید و خطاب به زن گفت : ” هر چه زودتر

مردان فامیل را صدا بزن و بی مقدمه به منزل ارباب پولدار بروید .

حتماً بلایی سر شوهرت آمده است ! “

زن هراسناک مردان فامیل را خبر کرد و همگی به اتفاق دکتر به

در منزل ارباب پولدار رفتند . ابتدا زن پولدار از شوهر زن اظهار بی

اطلاعی کرد . اما وقتی سماجت دکتر در وارسی منزل را دید

تسلیم شد . سرانجام شوهر زن را درون چاهی در داخل باغ

ارباب پیدا کردند . او را در حالی که بسیار ضعیف و درمانده شده

بود از چاه بیرون کشیدند . مرد به محض اینکه از چاه بیرون آمد

به مردان اطراف گفت که سریعاً به همسر و فرزندانش خبر

سلامتی او را بدهند که نگران نباشند . دکتر لبخندی زد و گفت

: ” این مرد هنوز نگران است . پس هنوز قابل اعتماد است و باید

حرفش را باور کرد . “

بعداً مشخص شد که زن بیوه ارباب هر چه تلاش کرده بود تا مرد

را فریب دهد موفق نشده بود و به خاطر وفاداری مرد او را درون

چاه زندانی کرده بود . یک سال بعد زن هدیه ای برای دکتر

معروف آورد . دکتر پرسید : ” شوهرت چطور است ؟! ” زن با

تبسم گفت : ” هنوز نگران من و فرزندانم است . بنابراین دیگر

نگران از دست دادنش نیستم ! به همین سادگی ! “





:: موضوعات مرتبط: اجتماعی-انتقادی -پیشنهادی , علمی-فرهنگی -هنری-ورزشی , ,
:: بازدید از این مطلب : 875
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 16 آبان 1392 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: