نوشته شده توسط : علیرضا ودیعی


زندگی شیرینه سختش نکنیم/دلامون بزرگه تنگش نکنیم/دوستی قشنگه ترکش نکنیم.

 


به زندگی فکر کن!ولی برای زندگی غصه نخور /دیدن حقیقت است ولی درست دیدن فضیلت/ادب خرجی ندارد ولی همه چیز را می خرد/زندگی معلم بی رحمیست که اول امتحان می کند و بعد درس می دهد با شروع هر صبح فکر کن تازه به دنیا آمده ای مهربان باش و دوست بدار مهربان باش و دوست بدار.


زندگی تعداد نفس نیست...زندگی تعدادلبخند های کسانیست که دوستشان داریم.


در نبرد بین روزهای سخت و انسانهای سخت این انسانهای سخت هستند که باقی می مانندنه روزهای سخت.


وقتی زندگی را از یخ می سازی برای آب شدنش گریه نکن.


بکوش عظمت در نگاه تو باشد نه به آنچه می نگری.


خداوند بی نهایت است و لامکان و بی زمان اما به قدر فهم تو کوچک می شود و به قدر نیاز تو فرود می آید و به قدر آرزوی تو گسترده می شود.


دیروز 20 اسفند بود یک سال پیش بود که آن فرشته ی محبت از کنارم پر کشید آنقدر آرام و بی صدا پرواز کرد که هیچ گاه رفتنش در باورم نمی گنجد.بچه که بودم فکر میکردم مادران نمی میرند چون جنسشان را از جنس فرشته می دانستم ولی حالا که یک سال است آن چهره نورانی را ندیدم...ولی نه یادش را هیچگاه از خاطر نخواهم برد.اکنون یک سال را با یاد و خاطراتش گذراندم ....آیا می داندکه چقدر دلم برایش تنگ شده؟آیا میداند که در میان انبوه گرفتاری و مشکلات یاد و خاطره اش برایم نوید بخش و امیدوار کننده است؟آیا میداند که همه هستی ام را مرهون او می دانم؟دیروز که بر سر مزارش رفتم همه اینها را به او گفتم آیا میداند که هرگز نبودنش و ندیدنش بهانه ای نخواهد بود برای از یاد رفتنش.مادر عزیزم روحت شاد و یادت جاودان

 

غروب جمعه دلم می گیرد مثل تمام کبوتران عاشق که عصرهای دلتنگی بالهای خسته اشان را بهانه دیدن یار تا اوج میگشایند.از بلندترین نقطه هر خاک سرک میکشند شاید برای لحظه ای جفت خویش را بیابند ولی دریغ.....بعد از ساعتها خسته تر از پیش به خانه برمی گردند و بدون آب و دانه چشمهای ماتمزده شان را بسته به امید فردا به خواب می روند کاش من هم کبوتر بودم تا به امید دیدار دوباره ات به خواب می رفتم مادر...مرا دریاب امشب مادر


 

مادر آسمانی من:یکشنبه بر سر مزارت گرد می آئیم و رشته های مروارید اشکهایمان را نثار سنگ مزارت میکنیم و با این دانه های مروارید آن را میشوییم یک سال پر از درد و اندوه از هجرت آسمانیت گذشت و چه سخت گذشت همیشه محتاج دعای تو بودیم مادر و امروز محتاج تر از همیشه التماس دعا مادر عزیزم


ای تندیس مهر .........کاش سفر نمیکردی

شب است و دلم بهانه تو را دارد دستان نیمه جانم گرمی دستان تو را می طلبد نفسم به شماره می افتد آن زمان که یاد نگاه گیرایت در ذهنم رسوب می کند من دیگر طاقت صدای بال پروانه ها را ندارم .من به کوچ چلچله ها خیره نمی مانم به گل سرخ دل نمی بندم چشمانم مال توست نگاهم پیشکشت جانم به کلامت بسته است دستانم اگر میلرزد و برایت می نگارم به خاطر عشق سوزانی است که مغز استخوانم را می سوزاند سر فصل تمام نوشته هایم نام تو و پایانش سطر نیمه کارهایست که به یاد تو پایان می یابد پس برایت می نگارم ای عشق من مرا مباد که بی یاد تو باشم مادر مرا روزی مباد آندم که بی یاد تو بنشینم چرخ که می چرخد من هم تاب می خورم زیرو رو می شوم و باز راه می افتم می بینی؟بازیگری را یاد گرفته ام مثل همه آنها که نگاه می کنند و می خندند چیزی ته سلولهایم تکان می خورد و خیال حضورت دستهایم را باز می کند می مانم بی هوا و رها وقتی دور می شوی و پنجه ای چنگ می زند می کشدم مثل رنگ روی زندگی پشت سرم خالی است دوباره سرم سنگین می شود و درد می آید و در هم می پیچم مچاله می شوم مثل لکه ای سیاه.


*ای وای خدای من ....مادرم در کنارم نیست*


20 اسفند یکسال از غروب ناباورانه عزیزمان می گذرد دست تقدیر او را از باغ زندگی جدا کرد و جز مشتی خاک بر ما باقی نگذاشت یکسال از پرواز معصومانه اش گذشت این یکسال را با یاد و بی حضورش چه تلخ و مبهوت به پایان بردیم و در فراقش چه خونها که از دل چکید و چه اشکها که بر رخ دوید هنوز به یادش اشک می ریزم تا شاید آرام گیرم و با حضور یاران رفتنش را باور کنیم مادر عزیزم یکسال است که چتر وجودت بر سرم نیست کوله بارت را بستی و برای همیشه تنهام گذاشتی منی که هنوز محتاج دستان نوازشگر توام با رفتنت تمام وجودم و روحم ترک برداشته و با تلنگری می شکند با اینکه حالا دستانت سرد است ولی گرمای وجودت همیشه در سینه ام خواهد ماند.

 


May mother i love you i need you even tough /مادر دوستت دارم و تا ابد به تو محتاجم/


خدایا خط و نشان دوزخت را برایم نکش جهنم تر از نبود مادر جایی را سراغ ندارم.


سکوت سرشار از ناگفته هاست...دلتنگی های آدمی را باد ترانه ای می خواند رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد و هر دانه برفی به اشکی نریخته می ماند/سکوت سرشار از سخنان ناگفته است از حرکات ناکرده اعتراف به عشق های نهان و شگفتی های بر زبان نیامده در این سکوت حقیقت ما نهفته است حقیقت من و تو.........


از خدا خواستم دردهایم را از من بگیرد خدا گفت:نه!رها کردن کار توست تو باید از آنها دست بکشی*از خدا خواستم تا شکیبایی ام بخشد خدا گفت:نه!شکیبایی زاده رنج وسختی است شکیبایی بخشیدنی نیست به دست آوردنی است*از خدا خواستم تا خوشی و سعادتم بخشد خدا گفت:نه!من به تو نعمت و برکت دادم حال با توست که سعادت را به چنگ آوری*از خدا خواستم تا از رنج هایم بکاهد خدا گفت:نه!رنج و سختی تو را از دنیا دورتر و دورتر و به من نزدیک تر و نزدیک تر می کند*از خدا خواستم روحم را تعالی بخشد خدا گفت:نه!بایسته آن است که تو خود سر بر آوری و ببالی اما من تو را هرس خواهم کرد تا سودمند و پر ثمر شوی*من هر چیزی را که به گمانم در زندگی لذت می آفریند از خدا خواستم و باز گفت:نه!من به تو زندگی خواهم داد تا تو خود را از هر چیزی لذتی به کف آری.از خدا خواستم یاری ام دهد تا دیگران را دوست بدارم همانگونه که آنها مرا دوست دارند و خدا گفت:آه سرانجام چیزی خواستی تا من اجابت کنم.


آدم های زیادی را می شناسم که در مسجد به فکر اتومبیل شان هستند حال آن که در اتومبیل شان می توانند به یاد خدا باشند!/آدم های زیادی را می شناسم که همیشه در حسرت ثروت دیگران هستند اما هیچگاه به فرزندان سالم خود فکر نکرده اند!/آدم های زیادی را می شناسم که برای دادن یک سکه به فقیر همه دنیا را خبر می کنند اما هنگام گرفتاری در خفا از خداوند کمک می خواهند!/آدم های زیادی را می شناسم که همه موفقیت های شان را به توانایی خود ربط می دهند اما شکست ها را گردن شانس و اقبال می اندازند!/آدم های زیادی را می شناسم که همیشه از بدون یاور بودن گله کرده اند اما خودشان هرگز یاور کسی نبوده اند!/آدم های زیادی را می شناسم که برای کودک شان اسباب بازی خریده اند اما هیچ گاه اسباب بازی او را فراهم نکرده اند!!



تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دور افتاده برده شد با بی قراری به درگاه خداوند دعا می کرد تا او را نجات بخشد ساعت ها به اقیانوس چشم می دوخت تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمی آید.آخر سر نا امید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک خارج از کلک بسازد تا از خود و وسایل اندکش بهتر محافظت نماید روزی پس از آنکه از جستجوی غذا بازگشت خانه کوچکش را درآتش یافت دود به آسمان رفته بود اندوهگین فریاد زد:خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک می شد از خواب برخاست آن کشتی می آمد تا او را نجات دهد.مرد از نجات دهندگانش پرسید:چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟آنها در جواب گفتند:ما علامت دودی که فرستادی دیدیم!آسان میتوان دلسرد شد هنگامی که به نظر می رسد کارها به خوبی پیش نمی روند اما نباید امیدمان را از دست بدهیم زیرا خدا در کار زندگی ماست حتی در میان دردو رنج.برای تمام چیزهای منفی که ما بخود می گوییم خداوند پاسخ مثبتی دارد.تو گفتی:آن غیر ممکن است خداوند پاسخ داد: همه چیز ممکن است/تو گفتی:هیچ کس واقعا مرا دوست ندارد خداوند پاسخ داد:من تو را دوست دارم/تو گفتی:من بسیار خسته هستم خداوند پاسخ داد:من به تو آرامش خواهم داد/تو گفتی:من توان ادامه دادن ندارم خداوند پاسخ داد:رحمت من کافی است/تو گفتی:من نمی توانم مشکلات را حل کنم خداوند پاسخ داد:من گام های تو را هدایت خواهم کرد/تو گفتی:من نمی توانم آن را انجام دهم خداوند پاسخ داد:تو هر کاری را با من می توانی به انجام برسانی/تو گفتی:آن ارزشش را ندارد خداوند پاسخ داد:آن ارزش پیدا خواهد کرد/تو گفتی:من نمی توانم خود را ببخشم خداوند پاسخ داد:من تو را بخشیده ام/تو گفتی:من می ترسم خداوند پاسخ داد:من روحی ترسو به تو نداده ام/تو گفتی:من همیشه نگران و ناامیدم خداوند پاسخ داد:تمام نگرانی هایت را به دوش من بگذار/تو گفتی:من به اندازه کافی ایمان ندارم خداوند پاسخ داد:من به همه به یک اندازه ایمان داده ام/تو گفتی:من به اندازه کافی باهوش نیستم خداوند پاسخ داد:من به تو عقل داده ام/تو گفتی:من احساس تنهایی میکنم خداوند پاسخ داد:من هرگز تو را ترک نخواهم کرد. 






:: موضوعات مرتبط: علمی-فرهنگی -هنری-ورزشی , ,
:: بازدید از این مطلب : 3388
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 21 اسفند 1391 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: