مثنوی
نوشته شده توسط : علیرضا ودیعی

ای نگـــاهت نخــی از مخمل و از ابــــریشم

 

     چند وقت است که هر شب به تــو می اندیشم

 

 

 

     به تو آری ، به تـو یعنی به همان منظر دور

 

     به همان سبـــز صمیمی ، به همبن باغ بلــور

 

 

 

     به همان سایه ، همان وهم ، همان تصویری

 

     کــه سراغش ز غزلهـــای خودم می گیـــری

 

 

 

     بـــه همان زل زدن از فاصله دور به هــــم

 

     یعنــی آن شیوه ی فهمانـــدن منظـــور به هــــم

 

 

 

     بـــه تبسم ، بـــه تکلم ، بـــه دلارایی تـــــــو

 

     بـــه خموشی ، به تماشــا ، به شکیبایی تــــو

 

 

 

     به نفس های تـــو در سایــه ی سنگین سکــوت

 

     به سخنهای تـــــو با لهجه ی شیــرین سکـــوت

 

 

 

     شبحی چند شب است آفت جـــــانم شده است

 

     اول اســـــــم کســــی ورد زبـــــانم شده است

 

 

 

     در من انگــــار کسی در پی انکار مـن است

 

     یک نفر مثل خودم ، عـاشق دیـــدار من است

 

 

 

     یک نفر ساده ، چنان سـاده که از سادگی اش

 

     می شـــود یک شبـــه پی برد بـه دلدادگی اش

 

 

 

     آه ای خـــواب گران سنگ سبکبــار شــــــده

 

     بر ســـــــر روح مـــن افتــاده و آوار شــــــده

 

 

 

     در مــن انگار کسی در پی انکار مـــن است

 

     یک نفر مثل خودم ، تشنه دیـــدار مـــن است

 

 

 

     یک نفر سبز ، چنان سبز که از سرسبزیش

 

     می توان پل زد از احساس خدا تا دل خویش

 

 

 

     رعشه ای چند شب است آفت جانم شده است

 

     اول اســـــم کســی ورد زبــــانم شــــده است

 

 

 

     آی بی رنگ تر از آینــه یک لحظه بایست

 

     راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست؟

 

 

 

     اگر این حادثه هر شبه، تصویر تــو نیست

 

     پس چرا رنگ تــو و آینه اینقــدر یکی ست؟

 

 

 

     حتــــم دارم که تــویی آن شبح آینـــه پوش

 

     عــاشقی جرم قشنگی ست به انکار مکـوش

 

 

 

     آری آن سایه که شب آفت جـــانم شده بود

 

     آن الفبـــــا که همــه ورد زبانــم شـــده بود

 

 

 

     اینک از پشت دل آینـــه پیـــدا شــده است

 

     و تماشاگه این خیــل تماشــــــا شـــده است

 

 

 

      آن الفبـــای دبستــــانی دلخــواه تـــــویــی

 

      عشـق من آن شبح شــــاد شبانگاه تــــویی

 

+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و یکم اسفند 1391ساعت 19:30  توسط عاشقانه  |  6 نظر

شاعر : فرامرز عرب عامری

 

شب یلداست شب از تو به دلگیریهاست

شب دیوانگی اغلب زنجیریهاست
شب تا صبح به زلف تو توکل کردن
شب در دامن تنهایی شب گل کردن
شب درداست شب خاطره بارانیهاست
شب تا نیمه شب شعر وغزلخوانیهاست
شب یلداست شب با غم تو سر کردن
شب تقدیر خود اینگونه مقدر کردن
کاش یک شب برسد یک شب یلدا باهم
بنشینیم زمان را به تماشا باهم
بنشینیم وز هم دفع ملالی بکنیم
اینهم از عمر شبی باشد وحالی بکنیم
شب یلدا شده خود را برسانی بد نیست
امشبی را اگر ای عشق بمانی بد نیست
سیب سرخی واناری وشرابی بزنیم
پشت پا تا سحرالدهر به خوابی بزنیم
موی تو باشد وشب را به درازا بکشد
وای اگر کار منو عشق به یلدا بکشد
چه شود اوج پریشانیمان جا بخوریم
بین یک عالمه شب صاف به یلدا بخوریم
میشود خوبترین قسمت دنیا با تو
گر که توفیق شود یک شب یلدا باتو
با تو ای خوبترین خاطره ی رویایی
ای که عمر تو الهی بشود یلدایی
میشوی از همه ی شهر تماشایی تر
گر شود عشق تو از عمر تو یلدایی تر
حیف شد نیستی امشب شب خاموشیها
کوه غم آمده پیشم به هم آغوشیها
نیستی شمع شب تار مرا فوت کنی
بدرخشی همه را واله ومبهوت کنی
بی تماشای تو با اینهمه غمها چه کنم؟
تو نباشی گل من با شب یلدا چه کنم؟
+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و یکم اسفند 1391ساعت 19:8  توسط عاشقانه  |  4 نظر

شاعر: حسن دلبري

 

 

دوگام مانده به هم، سيبي از هوا افتاد

چه اتفاق قشنگي ميان ما افتاد

دو گام مانده به هم، لحظه‌ها طلايي شد

فضا پر از هيجان‌هاي آشنايي شد

نه حزن ماند و نه حسرت، نه قيل و قال و نه غم

سکوت بود و تماشا، دو گام مانده به هم

زمين پر آينه شد، زير گام ما دو نفر

فضا شلوغ شد از ازدحام ما دو نفر

نگاه ما دو نفر، در هجوم هم گم شد

دو گام مانده به هم، ناگهان قدم گم شد

دو گام مانده به هم اصل عاشقي اين است

رسيدن و نرسيدن، چقدر شيرين است

حکايت از شب سردي‌است، خسته در باران

من و تو بي‌ خبر از هم، نشسته در باران

که ناگهان شب من، غرق حس و حال تو شد

فضاي خانه سراسر پر از خيال تو شد

عجيب آن‌که تو هم، مثل من شدي آن شب

دچار حس خيالي‌شدن شدي آن شب

به کوچه خواند صداي خوش اميد، مرا

تو را به کوچه کشيد، آنچه مي‌کشيد مرا

قدم زدم شب آيينه را محل به محل

ورق زدم دل ديوانه را غزل به غزل

براي هدية چشمانمان به يکديگر

نيافتم غزلي از سکوت زيباتر

من و تو شيفتة هم، دو آشنا در راه

شبيه ليلي و مجنون قصه‌ها در راه

به يک محله رسيديم بوي ناز آمد

دلم دو کوچه جلوتر به پيشواز آمد

به پيچ کوچه رسيديم شب، بهاري شد

نگاهمان به هم افتاد، عشق جاري شد

نگاه‌ها پر ناگفته‌هاي کهنه ولي

سکوت بود و فقط رفت و آمد غزلي

دو گام مانده به هم، عمر جاودان بودم

که در حضور تو بالاتر از زمان بودم

به سرنوشت غريبم خوش آمدي امروز

در انتظار تو رنجور ساليان بودم

شبيه ماهي تنهاي کوچک سهراب

اسير آبي درياي بيکران بودم

دلم لبالب خون بود و خنده‌ام بر لب

چنين به چشم مي‌آمد ولي چنان بودم

از آن غروب در آن سايه‌باغ يادت هست

که رفته تا ته تصنيفي از بنان بودم؟

تو گرم چايي خود بودي و لبم مي‌گفت

که کاشکي لب خوشبخت استکان بودم

چقدر بي‌تو در اين کوچه سرزنش ديدم

چقدر با همة کوچه مهربان بودم

اگر بدون تو بلبل‌زباني‌ام گل کرد

وگر به خاطر برگي ترانه‌خوان بودم

کنار فرصت تهمينه‌اي اگر رستم

وگر بدون تو در کار هفت‌خوان بودم

همان حکايت رد گم کني است قصة من

مرا ببخش اگر محو ديگران بودم

به ياد چشم سياه ستاره‌‌ريز تو بود

اگر مسافر شب‌هاي آسمان بودم

چنين که بي همگان با تو روبرو شده‌ام

مرا ببخش اگر انتقام‌جو شده‌ام

اگر چه لذت بخشش هزار چندين است

براي بوسه فقط انتقام شيرين است

تو مي‌بري تب سردي که روي بال من است

من از تو مي‌برم آن بوسه‌ها که مال من است

کدام ما دو نفر شادمان‌تريم از هم

در اين قمار که ما هر دو مي‌بريم از هم

اگر به قهر، کنار رخ تو مات شويم

وگر به لطف تو مهمان گونه‌هات شويم

هميشه منطق لب‌هاي عاشقان اين است

که بوسه‌هاي تو بر هر دو گونه شيرين است

دو گام مانده به هم، سيبي از هوا افتاد

چه اتفاق عجيبي ميان ما افتاد

درست روي سر ما، فضا شرابي شد

سمند دختر خورشيد، آفتابي شد

چهارچوب در خانه‌هاي ده گل کرد

که از بهار نفس‌هاي ما تناول کرد

هنوز دهکده مست از خم لبالب ماست

دو گام مانده به هم، ماجراي هر شب ماست
+ نوشته شده در  شنبه بیست و یکم اسفند 1389ساعت 14:38  توسط عاشقانه  |  آرشیو نظرات

شاعر: محمدعلی جوشایی

 

اگر دل ببندی به بال نسیم

به یک چشم بستن به هم می‌رسیم

نترس از جنون، ساز لیلا بزن

بگو عاشقم ، دل به دریا بزن!

من آوازه‌خوان لبان توام

مصیبت‌کش گیسوان توام

به دوش دلم، بار دوری چقدر؟

فدایت بگردم! صبوری چقدر؟

عزیز منی، کینه‌توزی مکن

گناه است پروانه‌سوزی مکن

چرا خندة زورکی می‌کنی

شب و روز من را یکی می‌کنی

دل‌آزرده بودن گناه است و بس

پل آشتی یک نگاه است وبس

جهان کوچة سبز پیوندهاست

بهشت خدا پشت لبخندهاست

بخند ای بهارِ دل سرد من!

کسی نیست غیر از تو همدرد من

تو اندوه من باورت می‌شود

تو از عشق خیلی سرت می‌شود

تو سر سبزی روزگار منی

در این سال قطبی بهار منی

به حقِ دل ِحضرت فاطمه

جدا کن حساب مرا از همه

کنارم بمان ای تسلای من!

که بی اعتبار است فردای من

به جان تو کز هر دو عالم سری

تو از هر که من داشتم بهتری

به سوزانی تیر آهت قسم

به ارد‌یبهشت نگاهت قسم

به لرزی که در جانم انداختی

بر ارکان ایمانم انداختی

کجا پای از این ورطه پس می‌کشم

برای تو دارم نفس می‌کشم

بزن زخمه بر ساز دلتنگی‌ام

که من تشنة جام یکرنگی‌ام

به فکرم نباشی هدر می‌شوم

رهایم کنی در به در می‌شوم

اگر باده‌خوارم حریفم تویی

اگر شعر دارم ردیفم تویی

به مولا قسم هر چه گویم، کم است

دهانم پر از "دوستت دارم" است




:: موضوعات مرتبط: اجتماعی-انتقادی -پیشنهادی , علمی-فرهنگی -هنری-ورزشی , محلی-منطقه ای , ,
:: بازدید از این مطلب : 751
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : یک شنبه 15 شهريور 1394 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: