هر دمی چون نی، ازدل نالان، شکوه هــــــــــا دارم
روی دل هر شب، تا سحرگاهان با خدا دارم
هر نفس آهیست، کـــــز دل خونین
لحظه های عمر بی ســامان، میرود سنگین
اشک خون آلود من دامـــــــــــــــان، می کند رنگین
به سکوت سرد زمان
به خـــــــزان زرد زمان
نه زمان را درد کســـی
نه کسی را درد زمـــــــان
بهار مردمی هـــــا دی شد!
زمان مهربانی طـــــــــی شد!
آه از این دم سردیهــــــــــا، خدایا
آه از این دم سردیهـــــــــــا، خدایـــا
نــــه امیدی در دل من
که گشاید مشکل من
نه فروغ روی مهی
کــه فروزد محفل من
نه همزبان دردآگـــاهی
که ناله ای خرد با آهـــــی
داد از این بی دردیها، خدایــا
داد از این بی دردیها، خدایـــــا
نه صفایی ز دمسازی به جام می
که گــــرد غم ز دل شوید
که بگویم راز پنهان
که چه دردی دارم بر جان
وای از این بی همرازی خدایــا
وای از این بی همرازی خدایـــــــا
وه که به حسرت عمر گرامـــــــی ســــــر شد
همچو شراره از دل آذر بر شد و خاکستر شد
یک نفس زد و هدر شد
روزگار من به ســــر شد
چنگی عشقم راه جنون زد
مردم چشمم جامه به خون زد ..
دل نهم ز بی شکیبی
با فسون خود فریبـــی
چه فسون نافرجامــی
به امید بی انجامـــــی
وای از این افسون سازی، خدایا
وای از این افسون سازی، خدایا
:: موضوعات مرتبط:
علمی-فرهنگی -هنری-ورزشی ,
,
:: بازدید از این مطلب : 399
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0