نمی دانم شهر ما چقدر جمعیت دارد .بعد از تفکیک بجستان باید حدود 80 هزاری باشد.ولی در این به اصطلاح شهر یک درمانگاه خصوصی شبانه روزی که بیشتر به (عذرخواهی از مردم گناباد) غسالخانه شباهت دارد فعال است.؟! البته از حق نگذریم پرسنل با تجربه وکار آزموده ای دارد ولی حقیقتا از نظر وضعیت ساختمانی نا مناسب است.اما همین درمانگاه هم از ساعت 10شب یا حداکثر شب11 تعطیل است(بستگی به فصل دارد زمستان 10وتابستان 11شب) وکسی پاسخگو نیست .جالبتر اینکه وقتی به بیمارستان مراجعه میکنی اغلب سی چهل نفری منتظر مراجعه به تنها دکت ر شهر در شیفت شب هستند وقتی داروها تجویز شد باید برای دریافت دارو به تنها داروخانه شبانه روزی شهر بزرگ ؟؟!!گناباد مراجعه کنی که جنب درمانگاه شبانه روزی وضمیمه آنست ودوباره اگر آمپول داشت برای تزریقات به تنها بیمارستان شهربرگشت کنی واین داستان ادامه دارد .پس استدعا دارد بعد از ساعت 10 مریض نشده واز خانه خارج نشوید مگر این که خدای نکرده قصد عزیمت به آن دنیا را داشته باشید؟ نکته دیگر اینکه چناچه اورژانسی مریض شوید بهتر است چون در نهایت بستری شده ورسیدگی بهتری صورت میگیرد .اگر فرصت زندگی از جانب ملک الموت تمدید شود.اینهم یک مشت از نمونه خروار
يك اقتصاددان ميگويد: طرح سه نرخي شدن ارز تنها زماني ميتواند به تعديل بازار ارز كمك كند كه ضمن ايجاد يك بستر مناسب اقتصادي، كنترل و نظارت كارآمدي بر اجراي آن وجود داشته باشد.
اگرچه دولت در هفتههای گذشته تنها 5 گروه کالایی را مشمول دریافت ارز 1226 تومانی قرار داد، اما هماکنون برخی شعب بانکی در مراجعه گروه پنجم برای دریافت ارز دولتی اعلام میدارند که اولویت پنجم از دستور کار ارایه ارز دولتی حذف شده است.
20 سال بیشتر ندارد و در یک خانه فساد در دام ماموران گرفتار شده است. فیلم گذشتهاش را به عقب برمیگرداند و تلخیهای زندگیاش را چنین به تصویر میکشد:اسم من موناست و 19 ساله هستم. پدرم بنا بود. از روزی که به دنیا آمدم صدای دعواهای پدر و مادرم در گوشم نجوا میکردند. مادرم عاشق پسر دیگری بود اما خانوادهاش او را به زور به عقد پدرم درآورده بودند. در دریای تلخی، کینه و درگیری بزرگ شدم مادرم اصلا اهمیتی به من و خواهر کوچکم نمیداد. دیگر از این وضعیت خسته شده بودم. حسرت دست محبت مادرم را میکشیدم. اما افسوس که مادرم تمام فکرش معشوقهاش علی بود. زندگی ما بخاطر وجود او سیاه شده بود. نمیتوانستم خیانتهای مادرم به پدرم را تحمل کنم. از آخرش میترسیدم اگر یک روز پدرم میفهمید چه میشد. پدرم بخاطر کارش از صبح تا شب کار میکرد مادرم هم در غیاب پدرم، علی را به خانه میآورد. گاهگاهی هم با او به تفریح و گردش میرفت. دلم به حال پدرم میسوخت. بخاطر مادرم و بچههایش از صبح تا شب کار میکرد. اما چه بیفایده، شبها هم با مادرم دعوا میکرد. چون بیتوجهیهایش را نسبت به زندگی و بچههایش میدید.بالاخره اتفاقی که میترسیدم افتاد. یک روز که مثل همیشه علی در خانه ما بود پدرم ناگهان سرزده وارد خانه شد. هیچ وقت آن روز را فراموش نمیکنم. غوغایی به پا شد. علی با پدرم درگیر شد او را کتک زد و از خانه فرار کرد. مادرم هم با او رفت. پدرم فردای آن روز تقاضای طلاق داد. بیچاره حتی شکایتی هم از مادرم نکرد. در همین گیرودار بودیم که پدرم از غصه دق کرد و مرد. شاید هم فکر آن صحنه که مرد بیگانهیی در خانهاش بود، آزارش میداد. بعد از مرگ پدرم، من و خواهرم مجبور شدیم پیش مادرم برویم. مادرم هم نگذاشت چهلم پدرم بگذرد، با علی معشوقهاش ازدواج کرد. علی اخلاقش بسیار بد بود. چون مواد مصرف میکرد، مادرم را کتک میزد. من و خواهرم را عذاب میداد. یک بار هم علی مشغول کشیدن تریاک بود که من با او درگیر شدم با سیخ پاهایم را سوزاند. به گریه افتادم. مادرم هم به جای اینکه برای دخترش دلسوزی کند با صدای بلند از من خواست که به اتاق دیگری بروم آن شب تا صبح گریه کردم و میگفتم چرا باید سرنوشت من این گونه میشد. چرا در این خانواده متولد شدم. چرا پدرم مرد و...