از قضـــــا افــتاد مـــعشوقی در آب عــاشقش خــود را در افـکند از شتاب
چـــون رسیدند آن دو تن با یکدگر این یکی پرسید از آن ک«ای بی خبر
گــــر مــن افــــتادم در آن آب روان از چــه افکندی تــو خود را در میان؟»
گــفت «من خود را در آب انداختم زان کــــه خود را از تو می نشناختم
روزگاری شد که تا شد بی شکی بــــا تـــوییِّ تـــو یـــکیِّ مـــن یکـــی
تـــو منــی یا من توام چند از دوی بــا تــو مــن، یــا تــوم، یــا تـــو توی
چون تو من باشی و من تو بر دوام هر دو تن باشیم یک تن والسلام.»
تا توی برجاست در شرک است یافت چون توی برخاست توحیدت بتافت
تــــو، درو، گُــم گَــرد توحید این بود گُم شدن گُم کن تو، تفرید این بود.
:: موضوعات مرتبط:
اجتماعی-انتقادی -پیشنهادی ,
علمی-فرهنگی -هنری-ورزشی ,
,
:: بازدید از این مطلب : 419
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0